تأخیر کردن: ز کارش نیامد زمانی درنگ چنین باشد آن کو بود مرد جنگ. فردوسی. ، ماندن. اقامت کردن. توقف کردن: به رفتن دو هفته درنگ آمدش تن آسان خراسان به چنگ آمدش. فردوسی. چو آباد جایی بچنگ آمدش برآسود و چندی درنگ آمدش. فردوسی. ، مماطله کردن. اهمال کردن. دست دست کردن: که تنها بر او به جنگ آمدی چو رفتی به رزمش درنگ آمدی. فردوسی
تأخیر کردن: ز کارش نیامد زمانی درنگ چنین باشد آن کو بود مرد جنگ. فردوسی. ، ماندن. اقامت کردن. توقف کردن: به رفتن دو هفته درنگ آمدش تن آسان خراسان به چنگ آمدش. فردوسی. چو آباد جایی بچنگ آمدش برآسود و چندی درنگ آمدش. فردوسی. ، مماطله کردن. اهمال کردن. دست دست کردن: که تنها بر او به جنگ آمدی چو رفتی به رزمش درنگ آمدی. فردوسی
کافی بودن. بیشتر با کس و چیز همراه است. - بس آمدن با کسی، بر کسی، به کسی، از کسی، کافی بودن در زور و قوت باحریف. (آنندراج) (فرهنگ نظام). حریف شدن در زور و قوت با کسی یا بر کسی. (فرهنگ فارسی معین). توانستن. قابل گشتن. برابر شدن. (ناظم الاطباء). با او برابری توانستن. با او معادل آمدن در نیرو و زور و علم و جز آن. مقاومت توانستن با او. بسنده بودن با کسی. برابری کردن: حرب دعوی کرد که من حرب حمزهالخارجی را برخاسته ام که این سپاه عرب با او همی بس نیایند. (تاریخ سیستان). با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی اندر مصاف مردان کی مرد هفت و هشتی. ناصرخسرو. بر کنیزک بس نمی آمد که حجاب حیا از میان برداشته بود. (کلیله و دمنه). گر بشمری بیاید بس از سپاه زنگ. سوزنی. صبر با عشق بس نمی آید یار فریاد رس نمی آید. انوری. خراب گشتم و برخویش بس نمی آیم که هیچ با چوتویی همنفس نمی آیم. امیرخسرو. ز دست جور نمی خواهمت که بینم روی ولیک با دل خود کام بس نمی آیم. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). پس با خود بس آی وترک آرزوانۀ خود بگوی. (معارف بهاء ولد به چ فروزانفر چ 1333 ص 43). آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد ورنه با شعلۀ خوی تو که بس می آید. صائب. - بس آمدن با چیزی، کفایت کردن و مقابله کردن با چیزی. (فرهنگ فارسی معین) ، آفت و آسیب. (ناظم الاطباء: بساج)
کافی بودن. بیشتر با کس و چیز همراه است. - بس آمدن با کسی، بر کسی، به کسی، از کسی، کافی بودن در زور و قوت باحریف. (آنندراج) (فرهنگ نظام). حریف شدن در زور و قوت با کسی یا بر کسی. (فرهنگ فارسی معین). توانستن. قابل گشتن. برابر شدن. (ناظم الاطباء). با او برابری توانستن. با او معادل آمدن در نیرو و زور و علم و جز آن. مقاومت توانستن با او. بسنده بودن با کسی. برابری کردن: حرب دعوی کرد که من حرب حمزهالخارجی را برخاسته ام که این سپاه عرب با او همی بس نیایند. (تاریخ سیستان). با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی اندر مصاف مردان کی مرد هفت و هشتی. ناصرخسرو. بر کنیزک بس نمی آمد که حجاب حیا از میان برداشته بود. (کلیله و دمنه). گر بشمری بیاید بس از سپاه زنگ. سوزنی. صبر با عشق بس نمی آید یار فریاد رس نمی آید. انوری. خراب گشتم و برخویش بس نمی آیم که هیچ با چوتویی همنفس نمی آیم. امیرخسرو. ز دست جور نمی خواهمت که بینم روی ولیک با دل خود کام بس نمی آیم. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). پس با خود بس آی وترک آرزوانۀ خود بگوی. (معارف بهاء ولد به چ فروزانفر چ 1333 ص 43). آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد ورنه با شعلۀ خوی تو که بس می آید. صائب. - بس آمدن با چیزی، کفایت کردن و مقابله کردن با چیزی. (فرهنگ فارسی معین) ، آفت و آسیب. (ناظم الاطباء: بساج)
عار داشتن. شرم داشتن: بدو گفت رستم به یک ترک جنگ همانا نسازد که آیدش ننگ. فردوسی. با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند. منوچهری. - ننگ آمدن کسی را از چیزی، از آن عار داشتن. ننگ داشتن. دون شأن خود دانستن: تو چون یافتی ننگریدی به گنج که ننگ آمدت زین سرای سپنج. فردوسی. ز مردان از این پیش ننگ آمدت زبون بود مرد ار به جنگ آمدت. اسدی. زنان و مخنثان را برگمارندتا از معشوق او حکایتهای زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد، می گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ننگ آید عشق را از نور عقل بد بود پیری در ایام صبا. مولوی. ز علمش ملال آید از وعظ ننگ شقایق ز باران نروید ز سنگ. سعدی. که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر برادر به چنگال دشمن اسیر. سعدی
عار داشتن. شرم داشتن: بدو گفت رستم به یک ترک جنگ همانا نسازد که آیَدْش ننگ. فردوسی. با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند. منوچهری. - ننگ آمدن کسی را از چیزی، از آن عار داشتن. ننگ داشتن. دون شأن خود دانستن: تو چون یافتی ننگریدی به گنج که ننگ آمدت زین سرای سپنج. فردوسی. ز مردان از این پیش ننگ آمدت زبون بود مرد ار به جنگ آمدت. اسدی. زنان و مخنثان را برگمارندتا از معشوق او حکایتهای زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد، می گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ننگ آید عشق را از نور عقل بد بود پیری در ایام صِبا. مولوی. ز علمش ملال آید از وعظ ننگ شقایق ز باران نروید ز سنگ. سعدی. که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر برادر به چنگال دشمن اسیر. سعدی
نزدیک آمدن. (ناظم الاطباء) : چنین تاشب تیره آمد به تنگ برو چیره شد دست پور پشنگ. فردوسی. که توران سپه سوی جنگ آمدند رده برکشیدند و تنگ آمدند بدانگه که تیره شب آمد به تنگ گوان آرمیدندیکسر ز جنگ. فردوسی. همیدون شکسته ببندش چو سنگ ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ. فردوسی. بدانگه که سهراب آهنگ جنگ نمود و گه رفتن آمدش تنگ. فردوسی. بر من تنگ فرازآی و لبت پیش من آر تا بگیرم به دو انگشت و دهم بوسه بر آن. فرخی. چو تنگ آمدندی بجستی ز جای گرفتی سروشان فکندی ز پای. اسدی. تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ توجیه خشک میوۀ عید من از کجا؟ سوزنی. فرازآمد به گرد بارگه تنگ به تندی کرد سوی خسرو آهنگ. نظامی. چو آمد به دروازۀ شهر تنگ ندیدش دری زآهن و چوب و سنگ. نظامی. تنگ دو مرغ آمده در یکدگر وز دل شه قافیه شان تنگتر. نظامی. - به تنگ اندرآمدن، نزدیک شدن. نزدیک آمدن: چو شاه اردشیر اندرآمد به تنگ پذیره شدش کرد بی مر به جنگ. فردوسی. ، پریشان گردیدن و به ستوه آمدن. مغموم و محزون شدن. خشمناک شدن. (ناظم الاطباء). ستوه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). زله شدن. سخت آمدن. ناگوار آمدن. بجان آمدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ملول گشتن. آزرده شدن. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از عاجز و ملول شدن از چیزی. (آنندراج) : باز چو تنگ آیی از این تنگنای دامن خورشید کشی زیر پای. نظامی. شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار یکسواره برون شدی به شکار. نظامی. چنان تنگ آمد از شوریدن بخت که بر باید گرفتش زین جهان رخت. نظامی. به خدمت خواند و کردش خاص درگاه به تنهایی مگرتنگ آید آن ماه. نظامی. زین سبب تو از ضریر مهتدی رو بگردانیدی و تنگ آمدی. مولوی. - به تنگ آمدن، به ستوه آمدن. ملول گشتن. (فرهنگ فارسی معین) : دولتئی باید صاحب درنگ کز قدری بار نیاید به تنگ. نظامی. به تنگ آمد شبی از تنگ حالی که بود آن شب بر او مانند سالی. نظامی. چو بر پشتۀ خاره سنگ آمدم ز بس تنگی ره به تنگ آمدم. نظامی. وجودم به تنگ آمد از جور تنگی چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی. سعدی. که موران چون به گرد آیند بسیار به تنگ آید روان در حلق ضیغم. سعدی. از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید؟ حافظ. گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت. حافظ. گرگ غلبه کرده بود و خلق از آن قوی به تنگ آمده بودند، خصوصاً درشب. (انیس الطالبین بخاری). ، بی وسعت و دشوار گردیدن. ضیق و سخت و غیرقابل تحمل شدن: تا عرصۀ خراسان از وجود ما تنگ آید به مهر بی مبین و ملجئی معین مستظهر باشیم. (ترجمه تاریخ یمینی). ور پذیرایی چوبرخوانی قصص مرغ جانت تنگ آید در قفص. مولوی. ز دیدار هم تا بحدی رمان که بر هر دو تنگ آمدی آسمان. (بوستان). حاکم دست ازو بداشت و ملامت کردن گرفت که جهان بر او تنگ آمده بود که دزدی نکردی الا از خانه ای چنین... (گلستان). مجال صبر تنگ آمد به یک بار حدیث عشق بر صحرا فکندیم. سعدی. ، کم و قلیل شدن. نادر و نامیسر شدن. کم آمدن. در مضیقۀ چیزی قرار گرفتن: مرا غله تنگ آمد اندر درو شما را کنون میدمد سبزه نو. (بوستان)
نزدیک آمدن. (ناظم الاطباء) : چنین تاشب تیره آمد به تنگ برو چیره شد دست پور پشنگ. فردوسی. که توران سپه سوی جنگ آمدند رده برکشیدند و تنگ آمدند بدانگه که تیره شب آمد به تنگ گوان آرمیدندیکسر ز جنگ. فردوسی. همیدون شکسته ببندش چو سنگ ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ. فردوسی. بدانگه که سهراب آهنگ جنگ نمود و گه رفتن آمدْش تنگ. فردوسی. بر من تنگ فرازآی و لبت پیش من آر تا بگیرم به دو انگشت و دهم بوسه بر آن. فرخی. چو تنگ آمدندی بجستی ز جای گرفتی سروشان فکندی ز پای. اسدی. تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ توجیه خشک میوۀ عید من از کجا؟ سوزنی. فرازآمد به گرد بارگه تنگ به تندی کرد سوی خسرو آهنگ. نظامی. چو آمد به دروازۀ شهر تنگ ندیدش دری زآهن و چوب و سنگ. نظامی. تنگ دو مرغ آمده در یکدگر وز دل شه قافیه شان تنگتر. نظامی. - به تنگ اندرآمدن، نزدیک شدن. نزدیک آمدن: چو شاه اردشیر اندرآمد به تنگ پذیره شدش کرد بی مر به جنگ. فردوسی. ، پریشان گردیدن و به ستوه آمدن. مغموم و محزون شدن. خشمناک شدن. (ناظم الاطباء). ستوه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). زله شدن. سخت آمدن. ناگوار آمدن. بجان آمدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ملول گشتن. آزرده شدن. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از عاجز و ملول شدن از چیزی. (آنندراج) : باز چو تنگ آیی از این تنگنای دامن خورشید کشی زیر پای. نظامی. شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار یکسواره برون شدی به شکار. نظامی. چنان تنگ آمد از شوریدن بخت که بر باید گرفتش زین جهان رخت. نظامی. به خدمت خواند و کردش خاص درگاه به تنهایی مگرتنگ آید آن ماه. نظامی. زین سبب تو از ضریر مهتدی رو بگردانیدی و تنگ آمدی. مولوی. - به تنگ آمدن، به ستوه آمدن. ملول گشتن. (فرهنگ فارسی معین) : دولتئی باید صاحب درنگ کز قَدَری بار نیاید به تنگ. نظامی. به تنگ آمد شبی از تنگ حالی که بود آن شب بر او مانند سالی. نظامی. چو بر پشتۀ خاره سنگ آمدم ز بس تنگی ره به تنگ آمدم. نظامی. وجودم به تنگ آمد از جور تنگی چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی. سعدی. که موران چون به گرد آیند بسیار به تنگ آید روان در حلق ضیغم. سعدی. از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید؟ حافظ. گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود بار بربست و به گَردش نرسیدیم و برفت. حافظ. گرگ غلبه کرده بود و خلق از آن قوی به تنگ آمده بودند، خصوصاً درشب. (انیس الطالبین بخاری). ، بی وسعت و دشوار گردیدن. ضیق و سخت و غیرقابل تحمل شدن: تا عرصۀ خراسان از وجود ما تنگ آید به مهر بی مبین و ملجئی معین مستظهر باشیم. (ترجمه تاریخ یمینی). ور پذیرایی چوبرخوانی قصص مرغ جانت تنگ آید در قفص. مولوی. ز دیدار هم تا بحدی رمان که بر هر دو تنگ آمدی آسمان. (بوستان). حاکم دست ازو بداشت و ملامت کردن گرفت که جهان بر او تنگ آمده بود که دزدی نکردی الا از خانه ای چنین... (گلستان). مجال صبر تنگ آمد به یک بار حدیث عشق بر صحرا فکندیم. سعدی. ، کم و قلیل شدن. نادر و نامیسر شدن. کم آمدن. در مضیقۀ چیزی قرار گرفتن: مرا غله تنگ آمد اندر درو شما را کنون میدمد سبزه نو. (بوستان)
به سنگ برخوردن. بر سنگ آمدن پا. بسنگ آمدن پا. (آنندراج). - برسنگ آمدن تیر، بر نشانه اثر نکردن تیر و ننشستن آن به نشانه و مؤثر نیفتادن: صبر را از دهنت حوصله تنگ آمده است ناله را از دهنت تیر به سنگ آمده است. کلیم. بی اثر تا چند باشد نالۀ شبگیر من تا کی از گوش گران بر سنگ آید تیر من. صائب
به سنگ برخوردن. بر سنگ آمدن پا. بسنگ آمدن پا. (آنندراج). - برسنگ آمدن تیر، بر نشانه اثر نکردن تیر و ننشستن آن به نشانه و مؤثر نیفتادن: صبر را از دهنت حوصله تنگ آمده است ناله را از دهنت تیر به سنگ آمده است. کلیم. بی اثر تا چند باشد نالۀ شبگیر من تا کی از گوش گران بر سنگ آید تیر من. صائب
اکبار. (المصادر زوزنی). عظیم شمردن. عظیم و مهم جلوه کردن: چون خبر به عمرو (لیث) رسید آن (شکست لشکریان وی) او را بزرگ آمد و دولت دیرینه گشته... (تاریخ سیستان). به کتّابش آن روز سابق نبرد بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد. (بوستان).
اکبار. (المصادر زوزنی). عظیم شمردن. عظیم و مهم جلوه کردن: چون خبر به عمرو (لیث) رسید آن (شکست لشکریان وی) او را بزرگ آمد و دولت دیرینه گشته... (تاریخ سیستان). به کتّابش آن روز سابق نبرد بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد. (بوستان).
خوش آمدن. مطبوع افتادن. مقبول گشتن. گزیده آمدن. احساب. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) : نیاید جهان آفرین را پسند بفرجام پیچان شویم از گزند. فردوسی. چو بشنید رومی پسند آمدش سخنهای او سودمند آمدش. فردوسی. نیاید پسند جهان آفرین نه نیز ازبزرگان روی زمین. فردوسی. نگه کن بدین تا پسند آیدت به پیران سر این سودمند آیدت. فردوسی. بگیتی نگه کن رستم بسی ز گردان نیامد پسندش کسی. فردوسی. همی گشت چندان که آمد ستوه پسندش نیامد یکی زان گروه. فردوسی. نگه کرد خسرو به هر کس بسی نیامد ز گردان پسندش کسی. فردوسی. از این بد نباشد تنت سودمند نیاید جهان آفرین را پسند. فردوسی. هر آن چیز کانت نیاید پسند دل و دست دشمن بدان درمبند. فردوسی. پسند تو آمد؟ (سیاوش) خردمند هست ؟ از آواز به یا ز دیدن بهست ؟. فردوسی. ندارم من از شاه خود باز پند وگرچه نیاید مر او را پسند. فردوسی. نیاید جهان آفرین را پسند که جویند بر بی گناهان گزند. فردوسی. چو از کار آن نامدار بلند براندیشم آنم نیاید پسند. فردوسی. از آن گفتم این کم پسند آمدی بدین کارها فرهمند آمدی. فردوسی. چو دید اردوان آن پسند آمدش جوانمرد را سودمند آمدش. فردوسی. یکی نامه فرمود پس پهلوی پسند آیدت چون ز من بشنوی. فردوسی. نیامدش (تور را) گفتار ایرج پسند نه نیز آشتی نزد او ارجمند. فردوسی. چوبهرام را آن نیامد پسند همی بد ز گفتار خواهر نژند. فردوسی. پسند آمدش سخت بگشاد روی نگه کرد و بشنید گفتار اوی. فردوسی. اگر شاه بیند پسند آیدش هم آواز من سودمند آیدش. فردوسی. از ایشان پسندآمدش کارکرد به افراسیاب آن زمان نامه کرد. فردوسی. فروماند سیندخت زین گفتگوی پسند آمدش زال راجفت اوی. فردوسی. پسند آمدش کار پولادگر ببخشیدشان جامه و سیم و زر. فردوسی. بگیتی درون جانور گونه گون بسند از گمان وز شمردن فزون ولیک از همه، مردم آمد پسند که مردم گشاده ست وایشان به بند. (گرشاسب نامه نسخۀ خطی مؤلف ص 8). کاری که ز من پسند نایدت با من مکن آن چنان و مپسند. ناصرخسرو. بر کسی مپسند کز تو آن رسد کت نیاید خویشتن را آن پسند. ناصرخسرو. آن ده و آن گوی ما را کت پسند آید به دل گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید. ناصرخسرو. قاضی را نصیحت یاران یکدل پسند آمد. (گلستان). ز حادثات زمانم همین پسند آمد که خوب و زشت و بد و نیک درگذر دیدم. ابن یمین. تقییظ، پسند آمدن چیزی کسی را به گرما. (منتهی الارب)
خوش آمدن. مطبوع افتادن. مقبول گشتن. گزیده آمدن. احساب. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) : نیاید جهان آفرین را پسند بفرجام پیچان شویم از گزند. فردوسی. چو بشنید رومی پسند آمدش سخنهای او سودمند آمدش. فردوسی. نیاید پسند جهان آفرین نه نیز ازبزرگان روی زمین. فردوسی. نگه کن بدین تا پسند آیدت به پیران سر این سودمند آیدت. فردوسی. بگیتی نگه کن رستم بسی ز گردان نیامد پسندش کسی. فردوسی. همی گشت چندان که آمد ستوه پسندش نیامد یکی زان گروه. فردوسی. نگه کرد خسرو به هر کس بسی نیامد ز گردان پسندش کسی. فردوسی. از این بد نباشد تنت سودمند نیاید جهان آفرین را پسند. فردوسی. هر آن چیز کانت نیاید پسند دل و دست دشمن بدان درمبند. فردوسی. پسند تو آمد؟ (سیاوش) خردمند هست ؟ از آواز به یا ز دیدن بهست ؟. فردوسی. ندارم من از شاه خود باز پند وگرچه نیاید مر او را پسند. فردوسی. نیاید جهان آفرین را پسند که جویند بر بی گناهان گزند. فردوسی. چو از کار آن نامدار بلند براندیشم آنم نیاید پسند. فردوسی. از آن گفتم این کم پسند آمدی بدین کارها فرهمند آمدی. فردوسی. چو دید اردوان آن پسند آمدش جوانمرد را سودمند آمدش. فردوسی. یکی نامه فرمود پس پهلوی پسند آیدت چون ز من بشنوی. فردوسی. نیامدش (تور را) گفتار ایرج پسند نه نیز آشتی نزد او ارجمند. فردوسی. چوبهرام را آن نیامد پسند همی بد ز گفتار خواهر نژند. فردوسی. پسند آمدش سخت بگشاد روی نگه کرد و بشنید گفتار اوی. فردوسی. اگر شاه بیند پسند آیدش هم آواز من سودمند آیدش. فردوسی. از ایشان پسندآمدش کارکرد به افراسیاب آن زمان نامه کرد. فردوسی. فروماند سیندخت زین گفتگوی پسند آمدش زال راجفت اوی. فردوسی. پسند آمدش کار پولادگر ببخشیدشان جامه و سیم و زر. فردوسی. بگیتی درون جانور گونه گون بسند از گمان وز شمردن فزون ولیک از همه، مردم آمد پسند که مردم گشاده ست وایشان به بند. (گرشاسب نامه نسخۀ خطی مؤلف ص 8). کاری که ز من پسند نایدت با من مکن آن چنان و مپسند. ناصرخسرو. بر کسی مپسند کز تو آن رسد کت نیاید خویشتن را آن پسند. ناصرخسرو. آن ده و آن گوی ما را کت پسند آید به دل گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید. ناصرخسرو. قاضی را نصیحت یاران یکدل پسند آمد. (گلستان). ز حادثات زمانم همین پسند آمد که خوب و زشت و بد و نیک درگذر دیدم. ابن یمین. تقییظ، پسند آمدن چیزی کسی را به گرما. (منتهی الارب)
تنگ آمدن. به جان آمدن. عاجز و ملول شدن. (آنندراج) : هست برین فرش دورنگ آمده هر کسی از کار بتنگ آمده. نظامی. بتنگ آمد دل از بی همدمیها رو بکوه آرم مگر آنجا کنم پیوند فریادی به فریادی. صائب
تنگ آمدن. به جان آمدن. عاجز و ملول شدن. (آنندراج) : هست برین فرش دورنگ آمده هر کسی از کار بتنگ آمده. نظامی. بتنگ آمد دل از بی همدمیها رو بکوه آرم مگر آنجا کنم پیوند فریادی به فریادی. صائب
فریاد رسیدن. آواز آمدن. آوایی شنیده شدن: حیلتی ساخت در کشتن فور به آنکه از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش کالامر لک در پای او دست ملک روح معلا ریخته. خاقانی. ناله ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس ای عفی اﷲ در تو گویی ذره ای ز آن درگرفت. خاقانی. بانگ آمد از قنینه کاباد بر خرابی دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی. خاقانی. - بانگ برآمدن، آوا برخاستن. آهنگ بلند شدن. فریاد و فغان برخاستن. آوا درافتادن: و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. (تاریخ بیهقی). نای چو شهزادۀ حبش که زند چشم بانگش از آهنگ ده غلام برآمد. خاقانی. شی ٔ اللهی بزن که برآید ز خانه بانگ یا اللهی بگو که گشایند بر تو در. خاقانی. بانگ برآمد ز خرابات من کی سحر اینست مکافات من. نظامی. زهر بیاور که از اجزای من بانگ برآید به ارادت که نوش. سعدی (طیبات). گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت بسیار بگویید که بسیار نباشد. سعدی (طیبات). در خرمی بر سرائی ببند که بانگ زن از وی برآید بلند. سعدی (بوستان). ناگه ز خانه بانگ برآید که خواجه مرد. سعدی. استنقاع، بانگ برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). - به بانگ آمدن، به آواز آمدن. خواندن. متغنی شدن: عندلیب هنر به بانگ آمد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387)
فریاد رسیدن. آواز آمدن. آوایی شنیده شدن: حیلتی ساخت در کشتن فور به آنکه از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش کالامر لک در پای او دست ملک روح معلا ریخته. خاقانی. ناله ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس ای عفی اﷲ در تو گویی ذره ای ز آن درگرفت. خاقانی. بانگ آمد از قنینه کاباد بر خرابی دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی. خاقانی. - بانگ برآمدن، آوا برخاستن. آهنگ بلند شدن. فریاد و فغان برخاستن. آوا درافتادن: و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. (تاریخ بیهقی). نای چو شهزادۀ حبش که زند چشم بانگش از آهنگ ده غلام برآمد. خاقانی. شی ٔ اللهی بزن که برآید ز خانه بانگ یا اللهی بگو که گشایند بر تو در. خاقانی. بانگ برآمد ز خرابات من کی سحر اینست مکافات من. نظامی. زهر بیاور که از اجزای من بانگ برآید به ارادت که نوش. سعدی (طیبات). گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت بسیار بگویید که بسیار نباشد. سعدی (طیبات). در خرمی بر سرائی ببند که بانگ زن از وی برآید بلند. سعدی (بوستان). ناگه ز خانه بانگ برآید که خواجه مرد. سعدی. استنقاع، بانگ برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). - به بانگ آمدن، به آواز آمدن. خواندن. متغنی شدن: عندلیب هنر به بانگ آمد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387)